logo
  • photo
  • photo
  • photo
  • photo
  • photo
مردی درغبار
کد محتوا: 408
تعداد بازدید: 581
تاریخ نگارش: 1393/11/20  02:29
نگارنده: فاطمه پازوکی

مردی درغبار

پله های قطار را رفتم بالا و یک به یک کوپه ها راچک کردم، کوپه ده ، صندلی بیست وهشت، بیست و نه، این هم صندلی سی!!

پله های قطار را رفتم بالا و یک به یک کوپه ها راچک کردم، کوپه ده صندلی بیست وهشت، بیست و نه، این هم صندلی سی، نگاه کردم، به جز یک مرد جوان کسی داخل کوپه نبود که این امرنوید خوابی آرام و مطالعه کتاب جدیدی را می داد.
سلام کردم و نشستم، جوانی بیست و سه چهار ساله که بیشتر ازسنش میزد، لبخند گرمی داشت اما ابروانش آنقدر توی هم پیچ خورده بود که گمان میرفت اگر حرفی خلاف میلش بشنود، آرام ازجایش بلند می شود یک کشیده می خواباند توی صورتت و دوباره آرام برمی گردد سر جایش می نشیند!  ریش هایش بلند و تنها نشانه جوانی اش مدل موهای به روزش بود، نفسی کشیدم و آرام زل زدم به چشمهایش/سِلام کا، میخوای بری اَواز؟/ بله، اهواز و آبادان/ پاسپورت داری؟/ کمی مِن و مِن کردم و گفتم، بله، بلیط اهواز دارم که اینجا نشستم/ نِه نشد، مو میگــُم پاسپورت اَواز داری؟ او که بیلیطه خو/ پاسپورت واسه چی؟/ تو هنو نمیدونی سی اواز و آبودان باید پاسپورت داشته باشی نه ؟/حالا اواز هیچ، فِک کِردی بی پاسپورت رات میدن تو آبودان؟
و این آغاز سفر من به بخشی از سرزمینم بود که می خواستم رنگ آفتاب ، آرامش رود و زندگی مردمش را با دوربینم ثبت کنم.

پاسپورت


چهره جدی پسر جوان داخل کوپه و اصرارش به این که باید پاسپورت داشته باشم لحن شوخش را کمی ترسناک کرده بود، هول کرده بودم و خواستم زنگ بزنم 110، که گفت نِترس عامو، مو سی خودت گفتُم که اذیت نِشی! از ادامه حرف هایش فهمیدم که خوزستان کشوری است در جنوب غربی ایران، که متشکل شده از دو کشور کوچک به نام اواز و یک کشور خیلی بزرگ به اسم آبودان، که به اشتباه، عوام خوزستان را استان و اهواز و آبادان را شهرهای این استان می نامند! شایدم پر بیراه نمی گفت که اگر نفت خوزستان نبود، ایران هم معنی پیدا نمی کرد.
حالا سی چه میخوای بری اواز؟/ واسه عکاسی و تفریح/ ها حِواست باشه کاکا، ایجا دزد زیاده ها!
ساعت یازده ظهر وارد اهواز شدم و یک ماشین گرفتم، / بره چی اومدی اهواز؟/ اومدم واسه عکاسی/ ها فک کِردُم تونم برا نمایشگاه ماشین اومدی، مگه حالا هتل گیرت میاد؟ همه هتلارو عراقیا گرفتن، حواست باشه بیرون میری دزد نزنتت، ایجا دزد زیاده/  بعد از سه ساعت گشتن توی هتل های اهواز، نا امید شدم و  به راننده گفتم برویم مسافرخانه/ مسافرخونه ها که اعتبار نِدارن خو، شب وسایلتو میزنن؟/ باز هم رفتیم سراغ هتل که این سری  یک اتاق، دو برابر قیمت شهرهای شمالی در روزهای تعطیل و شلوغ گیرم آمد، هتل پر بود از عراقی هایی که برای نمایشگاه به اهواز آمده بودند، توی آسانسور یک عراقی سر صحبت را باز کرد و خودش را از آشنایی با من خوشحال نشان داد، اشک توی چشمانم جمع شد که همین چند سال پیش، بی هوا آسمانهای شهرمان سیاه شد و رو در روی هم ایستادیم و تیر سمت هم در کردیم و یکدیگر را کشتیم....

فلافل و دله قهوه


کمی استراحت کردم و سراغ فلافل فروشی های خوب اهواز را گرفتم، گفتند برو شهر فلافل لشگرآباد، لشگرآباد یک خیابان دراز و بازار مانندی بود که سر و تهش پر  بود از فلافل فروشی های خیلی بزرگ.
مغازه ها در و پیکر نداشتند، فقط یک سقف بود  که از آفتاب و باران در امان باشی و چند تا میز و صندلی و یک پیشخوان خیلی بزرگ که پر بود از انواع ترشیجات و سس ! همه مغازه ها به صورت سلف سرویس از مشتریان پذیرایی می کردندو هر مغازه به علت تعداد بالای متقاضی توسط  حداقل پنج نفر اداره می شد که عرب بودند. کیفیت بالا و ازدحام جمعیت بعضی از مغازه ها مانع از این می شد که به راحتی بتوانی ترشی و سس مورد علاقه ات را سلف کنی. سراغ  شلوغ ترین مغازه  رفتم، نان را برداشتم و مشغول پر کردن ترشی های مختلف شدم. رنگ و لعاب وسوسه انگیز ترشی ها، آدم سیر را گرسنه می کرد. شنیده بودم سس های جنوبی بی نهایت تند هستند اما بر خلاف انتظار، آرام بودند. به فروشنده گفتم: این سسای تندت کجان؟  فلافل جنوب با  سس تندش معروفه / ای همه سس تند نمی بینی ولک؟/ اینا که تند نیستن، ما تهران این سسارو جلوی مریضای قلبی و بچه هامون میذاریم.

دله قهوه


بوی قهوه عربی اولین بویی بود که بربازارغالب بود. دله یک قوری مسی با گردنی دراز بود که قهوه را توی آن با آتش زغال دم می کردند. قهوه ای غلیظ و تلخ/ عامو یک قهوه میدی؟/ ته فنجون یه خورده ای  قهوه ریخت و گفت بخور، گفتم: سی خنده ایقد کم می ریزی؟ با لحنی ملایم و مهربان طوری که اگر خوردی و چپه نشدی گفت: بخور، من هم خوردم، چشمانم سیاهی رفت و قلبم برای یک لحظه از کار افتاد، دستم را گرفتم به لبه گاری و فنجان قهوه را دادم، دوباره ریخت، دومی را هم سر کشیدم، داشتم پس می افتادم، فنجان را گذاشتم روی گاری که دیدم دوباره خواست بریزد، گفتم عامو چته؟ می خوای منو بکشی؟ گفت خو چرا فنجونتو تکون نمیدی؟ اینجا رسمه تا فنجونو تکون ندی برات قهوه می ریزن. گفتم تمام هیکلم داره تکون میخوره ، باید برات بندری برقصُم تا ببینی؟

دزدان فضایی!


ساعت یازده شب بود که به نزدیک هتل رسیدم، ترجیح دادم کمی پیاده قدم بزنم که یک معتاد مودب جلوی  مرا گرفت و یک گوشی داد دستم و گفت: نترس، گوشی خودمه ، فقط زیاد بهش وارد نیستُم، نمیتونُم صدای زنگشه زیاد کنم، با تعجب نگاهش کردم، گفتم واقعا مال خودته؟/ ها بخدا، همی الان خریدم/ الان؟ الان که جایی باز نیست/ نترس، صداشو زیاد کن و یه آهنگ برام بذار/ خواستم کمکش کنم که یه موتوری به سرعت اومد سمت ما و بی مقدمه گفت: موتور میخِری؟/ چی ؟/ موتور، ای موتوره  میخِری؟ ارزون میدُما/  این موقع شب؟ موتور؟/ ها، موتوره خو/ آخه / خو تو که بخر نیستی چرا مزاحمُم میشی؟/شوکه شده بودم / چی شد خو؟ آهنگ برام میذاری؟ کجایی؟ اصن آهنگ نمیخوام، گوشیمو بده / هان؟ گوشی؟/ هیچی، چیزی زدی رو هوایی؟ ازونا بده مام بزنیم خو/ هوا؟

گردو غبار

صبح روز بعد، بعد از یک بی خوابی عمیق ناشی از قهوه عربی آماده شدم، غباری بسیار نرم و ملایم که با چشم غیر مسلح نمی شد ببینی فضا را پر کرده بود. ظرف مدت کوتاهی هیکلم پراز گرد و غبار شد، یاد فیلم های جنگی افتادم، آن لحظه ای که یک خمپاره کنارت فرود می آید و خاکش می ریزد روی هیکلت، چهره آدم ها را که نگاه می کردم انگاری گریم پیری شده بودند. غبار با ظرافتی خاص و رویا گونه، روی  ابروها و موژه ها نشسته بود، جوانی واکسی را سر چهارراه نادری دیدم که میان هیاهو، بی توجه به گرد و غبار، منتظر مشتری بود، ریش هایی بلند و چشمانی درشت با ابروانی پیوسته داشت صورت گندم گونش را گرد و غبار زیبا تر کرده بود، مردم بی خیال از گرد و غبار مشغول خرید و فروش مایحتاجشان بودند، خاک روی بساط گوشت، مرغ، جگر، دستفروشان نشسته بود و  تمیز دادن جگر سفید از قرمزو ران از سینه را سخت کرده بود، هر چند قدم به چند قدم هم یک نفر فریاد میزد ماکس، ماکس، دونه ای هزار تومن، مردم هم بی توجه به تلفظ اشتباه ماسک و قیمت زیادش به سرعت یک ماکس می خریدند و پشت دو گوششان می انداختند.

شط کارون

بازار را به قصد پل سفید ترک کردم، همان پل قدیمی و معروف اهواز. آرام و بی صدا بود، رنگ زرد ناشی از غبار آنقدر زیاد شده بود که بعد از هرعکس گرفتن مرا  یاد نقاشی های دوره رنساس می انداخت، آن جایی که پس زمینه ها محو می شوند و تو را مسحور خویش می سازند. گویی آدمی به خدا نزدیک تر می شود و دوست دارد همانجا جلوی تابلو زانو بزند و نماز بخواند. گاهی یادم می رفت که این غبار، اگر برای عکاسی  که مسافر این شهر است، زیبا باشد، بی شک برای ساکنینش مصبیت است. زیر پل مردی مشغول ماهیگیری بود، تنها با یک نخ ماهیگیری، همه جا ساکت بود، انگاری گرد و خاک، جان همه مردم شهر را گرفته است، فقط کمی آنطرف تر، دقیقا آنجایی که پل به لبه رود کارون می رسید، چند جوان، خانه ای با حصیر ساخته بودند و زندگی می کردند، گویا نگهبان امنیت زیر پل بودند.

کمی از سکوت مرگبار کارون ترسیدم، ولی این مواقع لذت عکاسی غالب می شود و ترس را فراموش می کنم، نمیتوانستم به خاطر ترس ازسکوت دهشتناک کارون و آن چند جوان از لذت عکاسی دست بکشم، چند لحظه ای که گذشت، صدای مرغان دریایی، که خودشان را به لبه پل می رساندند و برمی گشتند، توجهم را جلب کرد. مردی بالای پل، تکه نان های درشتی که داخل نایلون گذاشته بود را به هوا پرتاب می کرد و مرغان دریایی تکه نان ها را می گرفتند و مرد از این کارش لذت می برد و مشتاق تر لقمه بعدی را روی هوا می فرستاد. صاحب سیرکی را می مانست که با هر لقمه ای که به مرغان می داد تشویق حضار مدهوشش میکرد، بی شک این تصویر، در میان این همه غبار که تو را به جنگ می خواند و نفست را می گرفت، یک تصویر عارفانه بود، بسیاری اوقات کلمه "عارفانه" بدون دانستن اینکه واقعا به چه معناست استفاده می شود. اغلب می شنویم " این تصویر، حقیقتا عارفانه است" و با این جمله افراد به جای عرفان، مفهموم رمزآلود یا اسرار آمیز را درک می کنند، نمی دانم، شاید برای من این عارفانه، ریشه مذهبی داشت و اندیشه و وحدت شخصی و فردی با خدا را در بر می گرفت.

پل پنجم

پل پنجم، پلی جدید و با معماری و ساختاری نو و زیبا بود، زیر پل، مردی مشغول ماهیگیری بود، آرامشش مرا مجبور کرد چند لحظه  کنارش بنشینم، سر صحبت را باز کردم، عرب بود و حسابدار یک شرکت تعاونی که بعداز ظهرها برای لذت ماهیگیری می آمد لب کارون، به سرعت با هم دوست شدیم، آنقدر زیاد که از توی ساکش نخ و قلابی درآورد و گفت: بیا بیشین ماهیگیری یادت بدم، ببین، باید هوای نخ رو بگیری که هر وقت ماهی طعمه رو خورد حسش کنی حین ماهیگیری از همه جا حرف زد، اینکه روی نفت نشستیم و سهم مان خاک است، اینکه زمان جنگ از جامون تکون نخوردیم و جنگیدیم، حالا کسی نمی ایستد تا از ما در برابر این گرد و خاک دفاع کند، پرسیدم چرا همه اهوازی ها میگویند که مواظب دزد باش، اهواز که نسبتا آرام است.

گفت: ها بره ایکه اگه دزد بزنتت، نمیگی توی اهواز منو دزد زد، میگی اهوازیا دزدن، ما هم بره ایکه اسم اهواز بد در نره میگیم مواظب دزدا باش. گه گاهی هم توصیه های ماهیگیری را تکرار میکرد و می گفت: ببین، وقتی ماهی به طعمه نوک میزنه ، سریع قلاب رو نکش بالا، بذار طعمه رو بخوره، بعد توی یک لحظه بکش بالا، بره ماهیگیری باید صبر و حوصله زیاد داشته باشی ، مرد مهربان نمی دانست من عکاسم وصبرم زیاد است، ولی دلم جای دیگری بود، پی عکاسی از این همه درد و زیبایی توامان ...

 

ارسطو ذکایی

درخواست ثبت نام دوره آموزشی
نام و نام خانوادگی:
موبایل:
ایمیل:
نام دوره مورد نظر:
توضیحات:
Page Generated in 0.0385 sec